دیروز تو ساعت استراحت یکی از اساتید معارف سراغم آمدو گفت: ببین می خوام یه قصه بنویسم با این کلمه ها: پیر، پیشانی، پرتقال، پشت، پارو، پر، پتو و ...
ورق توی دستش را کشیدم و خودکار را از توی دست یکی دیگر از اساتید برداشتم و نوشتم:
پیرمرد با پشت دست عرق روی پیشانی اش را پاک کرد و از بین آشغال پاشغالهای توی کیسه پرتقالی را که دو روز پیش از تو کوچه پشتی خانه شان پیدا کرده بود برداشت. اولین پره پرتقال را که مزمزه کرد نسیم سرد روی آب سرمایی را به جانش ریخت. دست برد و پتو را کشید روی سرش. ناگهان پارو از گوشه قایق سر خورد توی آب و موج دورش کرد. پیرمرد نگاهش به پارو بود که آهسته آهسته دور میشد. لرزش خفیفی توی پاهایش دوید مثل وقتی که همسرش عین پری ها پر گرفت و رفت. شاید امروز آخرین پره پرتقال را زیر این پتو خورده باشد...